شب و هوس
“مرد بلوچ” خورشید را می شناخت…
خورشید را که در نیمروز, چون کوره ای گداخته, می سوخت و اشعۀ آن, چون سرب مذاب بر پیکر او می ریخت.
او سر بلند کرد و آن را نگریست, آن را که بر سینۀ بی کران آسمان میخ کوب کرد و چون سایر نیمروزها, داغ و پر حرارت…
“مرد بلوچ” لبخندش را که غرور, رنگش زده بود بر چهرۀ خورشید پاشید و با گام های محکم و استوار, چون همیشه سربلند راه می رفت, سربلند و مغرور!
“صبحگاه” به راه افتاده بود…
و آن زمان که…